شب که می رسد
شب که می رسد .....
حوالی ساعت دوازده ، درست زمانی که بقیه اهالی خونه دیگر کامل به خواب رفته اند و سکوت همه جا را فرا گرفته است، زیست شبانه من شروع می شود.
چراغ های اتاق را به جز چراغ مطالعه و شب نما، خاموش می کنم. تاریکی را دوست می دارم چون برایم آرامش زیادی را به همراه دارد. در تاریکی ضعف ها و زخم ها ترمیم پیدا می کنند تا فرصتی برای قوی تر ظاهر شدن در روشنایی فراهم شود. حالا که اتاق کم نور است شاید یک آهنگ روح نواز بتواند فضا را آرامش بخش تر کند. لپ تاپم را روشن می کنم و یک موزیک ملایم و بی کلام میگذارم. موزیک بی کلامی که متنش را من زندگی می کنم.
مشغول پروژه ام می شوم. ممکن است بعد از آن کتاب مورد علاقه ام را باز کنم و چند صفحه ازش را مطالعه کنم تا اینکه کمی کار هایم سبک تر شوند...لیوان های نسکافه که روی میزم صف شده اند به یادم می اندازد که چقدر از زمان گذشته است. سرمای اتاق و گرمای نسکافه هایم گذر زمان را لذت بخش تر می کنند.
کنار پنجره که می ایستم اولین کار این است که پرده ی اتاقم را کامل کنار بزنم تا جایی که فضای بیرون و داخل اتاق را یکی کنم.گویی اتاقم سوار بر قالیچه ای معلق در آسمان است. دیدن نمای شهر و چراغ های زرد و قرمز که چشمک میزنند، اتوبان روبروی خونه مان و ماشین هایی که با سرعت و عجله ازین طرف به آن طرف میروند و فکرکردن در مورد مقصدشان برام جذاب است.
کنار همه ی این ها دیدن دوست همیشگی ام، آقای درخت هم دلگرم کننده ست. درخت کاج بلندی که درست ارتفاعش میرسد به پنجره خانه ی ما در طبقه ی دوم. انگاری که سرش را به شیشه اتاقم چسبانده است و روز و شب منو تماشا میکند. وقتی هم که صبح میشود گنجشک هایی که لابه لای شاخه هایش لانه زده اند با صدای جیک جیک شان برو و بیایی راه می اندازند.... کمی که سرم را بالا می برم، دیدن نور سفید ماه که روشنایی ملیحی را به اتاقم هدیه می دهد ، برام انرژی بخش است. چشمم که به ستاره ها می خورد با خدایم شروع به حرف زدن می کنم:
ای قشنگ ترین معبود من! ای آرامش بخش ترین خیال و ذکر من!
برای خدایم روزی که گذشت را تعریف می کنم .ناراحتی هایم، ترس هایم، خشم هایم را برایش بازگو میکنم.اشک هایم جاری میشوند و او صبورانه گوش می دهد.کمی که خالی می شوم نفس عمیقی می کشم.انگار نیروی جدیدی در من قوت گرفته است.حضور در پیشگاه معبودم بهم قوت قلب می دهد و به یادم می آورد که با همه ی این اتفاقات یک روز بزرگ تر شده ام. او را بخاطر وجودی که اکنون دارم شکر می کنم و برای فردا همراهی اش را تقاضا می کنم. می دانم مثل همیشه همراهیم می کند و در تک تک ثانیه های عمرم حضور دارد .حالا که خالی از انرژی های منفی شده ام برنامه فردایم را مینویسم و قوی تر به جنگ خواسته هایم می روم. برای فردایم رویایی پردازی می کنم تا جایی که خواب به چشمانم نفوذ پیدا می کند و خودم را برای یک خواب آرامش بخش آماده می کنم.
به راستی اگر این خلوتای شبانه نبود آیا چیزی به اسم زندگی معنا داشت؟ آیا درد ها و رنج های زندگی قابل تحمل بود؟
و او شب را برای آرامش آفرید ....:)