آرامش
شاید آرامش همین باشد، که فنجان قهوهات را به صورتت بچسبانی، چشمهایت را ببندی، و عطر و گرمای فنجانت را نفس بکشی، آن هنگام که در کُنجترین گوشهی زندگیات نشستهای، و میدانی که زورت از قدرت دستهای تقدیرت کمتر است. خیلی کمتر …
شاید آرامش همین باشد، که فنجان قهوهات را به صورتت بچسبانی، چشمهایت را ببندی، و عطر و گرمای فنجانت را نفس بکشی، آن هنگام که در کُنجترین گوشهی زندگیات نشستهای، و میدانی که زورت از قدرت دستهای تقدیرت کمتر است. خیلی کمتر …
یکی میگفت مراقب باش چه چیزی رو با چه کسی تجربه میکنی..
ممکنه قهوه خوردن با یه آدم اشتباه باعث بشه شما از قهوه بدتون بیاد..!
حالا تو تمام ابعاد زندگیت بهش فک کن.
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد، و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت. روزی که کمترین سرود بوسه است، و هر انسان، برای هر انسان برادریست. روزی که دیگر درهای خانهها را نمیبندند، قفل افسانهایست، و قلبی عاشق، برای زندگی بس است …
#ناشناس
ـ خیال نکن
اگر برای کسی
تمام شدی
امیدی هست
خورشید
از آنجا که غروب میکند
طلوع نمیکند
“افشین یداللهی“
- دوران سختی از زندگیم رو دارم میگذرونم. چه از لحاظ شغلی چه از لحاظ مالی چه از لحاظ روابط شخصی و... بذارید سربسته بگم باید بین این که برم سراغ کار غیرمرتبط با رشتم یا کار مرتبط تصمیم بگیرم. باید در مورد استقلال از خانواده خصوصاً استقلال مالی تصمیم بگیرم. باید در مورد قطع ارتباط با یک دوست قدیمی تصمیم بگیرم. و... خلاصه باید تصمیمات مهم و جدی بگیرم. فکر کنم دقیقاً تو برهه حساس کنونی قرار دارم. تو این مدت انقدر دورمو از آدمای قدیمی خلوت کردم که احساس میکنم حتی خودمم رو دیگه ندارم. یعنی بهتره بگم خود سابقم رو دیگه ندارم. ولی چون هنوز خود جدیدم شکل نگرفته و هویت پیدا نکرده الان در حال حاضر خالی ام از هر چیزی. احساس میکنم شبیه یه خلأ هست. هم دوسش دارم هم دوسش ندارم. شاید مقدمات یه تغییر بزرگ باشه. شاید جدی جدی دارم عوض میشم. شایدم نشونه های افسردگی سخت.:).
تنها چیزی که برای من تو این روزهای سخت امید بخش هست اینه که از قدیم گفتن قراره بعد سختی، آسونی بپره تو بغلت. دیگه قرار از اول همین بوده پس باید همین بشه. پس باید صبوری کنم.
خلاصه که صبح میشه این شب تاریک.
آدم باید یک نفر را داشته باشد
که شبها وقتی در تاریکی کنارش خوابیده،
با او از دیروزِ مزخرفِ طولانی
یا از روز زیبای فردا حرف بزند ...
#حمید_سلیمی
جای خالی آدمها در واقع جای خالی بودنشان نیست. جای خالی تکهای از قلبمان است که روزی خانهشان بوده، به نامشان بوده، و بوقت سفر آن تکه را هم با خود بردهاند. این است که همیشه با مرور خاطرات کسی، گوشهای از قلبمان تنها میشود، درد میگیرد، میسوزد …
فصل 3 زخم کاری هم تموم شد.
من به عنوان یه مخاطب دو آتیشه نه تنها از پایان بندی این سریال راضی نبودم بلکه اصلا با روایت داستانی فصل های دو و سه کلا ارتباط نگرفتم. برای نمونه به چند تا موضوع اشاره میکنم.
مثلا بازیگر هایی که به طور ناگهانی به داستان اضافه میشدن و بازم ناگهانی در داستان گم میشدن و خبری ازشون نبود کم نداشتیم. کیمیا نقش اضافی و ول شده در هوایی بود. البته کیمیای فصل دوم و سوم رو میگم. اصلا از اون اول معلوم نبود برای چی اومده و قراره چه کاری برای داستان کنه. بعد از اون از نقش بی جهت پررنگ سیما خوشم نیومد. انگیزه سیما برای انتقام از طلوعی اصلا قابل قبول نبود. سیما یک زن بابای هم سن و سال برای بچه های شفاعت بود که به نظر برای منافع شخصی خودش همسر شفاعت شده بود. سیما یه زنی بود که دنبال سهم خواهی خودش بود. پس اون گریه ها و اشک و آهی که برای مرگ بچه های شفاعت از خودش نشون میداد برای مخاطب غیرقابل باور بود. بخاطر همینه که نیت و انگیزه ش برای انتقام و خونخواهی برام قانع کننده نبود. اما در مقابل سمیرا. سمیرا یک مادر به معنای واقعی زخم خورده بود. انتقام و خونخواهی بچه هاش در کنار مالک مهم ترین موضوعی بود که داستان باید بهش می پرداخت. اما چیزی که دیدیم این بود که سمیرا به حاشیه رفته بود و جز حسودی کردن به زن های اطراف مالک کار مهم دیگه ای نداشت. همزمان شخصیتی مثل سیما کاسه داغ تر از آش شده بود و برای انتقام از طلوعی با مالک همراهی می کرد. درست مثل فصل پیش که به طرز عجیبی حضور مالک کم رنگ شده بود این فصل حضور سمیرا کمرنگ و مسخره شده بود. سکانس قتل طلوعی هم افتضاحی بود برای خودش. چون که سمیرا شخصا هیچ خورده حسابی از طلوعی نداشت و فقط برای اینکه ببینه سیما چیکار میکنه و آیا با مالک میپره یا نه تعقیبش میکرد. سمیرا نه در کشتن طلوعی دخالت کرد نه اصلا دیالوگی در این سکانس مهم به زبون آورد. صحنه کتک خوردن سمیرا به دست مالک انصافا ایده خوب و جذابی بود اما انتظار میرفت در ادامه دوباره سمیرا کنار مالک قرار میگرفت. البته بعضی از دوستان میگن که قصد نویسنده اینه که از مالک و سمیرا یک دوگانه درست کنه و در فصل آینده اون ها در مقابل هم قرار بگیرن. اما باز هم برای منه مخاطب این موضوع میتونست یه جور دیگه زمینه سازی بشه نه با کم رنگ کردن شخصیت مهمی مثل سمیرا.
در اخر خیلی دلم برای زوج مالک و سمیرا سوخت.
آقای مهدویان شما کارگردان و مستند ساز خیلی خوبی هستی. لطفا فیلمنامه هاتون رو بده دست یه آدم کاربلد بنویسه. :)
قرار نیست جواب همه را بدهیم،
قرار نیست همه را خوشحال کنیم،
قرار نیست همه از ما راضی باشند،
قرار نیست همه ما را دوست داشته باشند.
...
زمان گذشت تا با این چهار جمله کنار بیام. خیلی زمان گذشت.
سلام
سلام
خوب چرخ روزگار چرخید و چرخید و بازم به چهارم مرداد رسیدیم.
چهارم مرداد امسال با چهارم مرداد سال های گذشته خیلی فرق داشت.
اونم بخاطر هدیه تولدی بود که امسال نصیبم شد.
دختر یعنی چی ازین قشنگ تر که روز تولدت با ولادت امام هادی (ع) مصادف بشه و برات جشن بگیرن.
تازه اونم به میزبانی امام رضا جانم :)
چی ازین پربرکت تر که همزمان با سالروز تولدت مشهد مقدس باشی و خیابونا به مناسبت دهه ولایت چراغونی شده باشن و ایستگاه های صلواتی اطراف حرم ملودی پخش کنند و بستنی توزیع کنند.
چی ازین هیجان انگیزتر که شب تولدت دقیقا روبروی پنجره اتاقی که مستقر شدی منور بزنند و آسمون شب و برات نور باران کنند.
نمیدونم ولی حس میکنم قرار بود عیدی من به صورت ویژه بهم داده بشه.
هنوزم باورم نمیشه ها ...
خلاصه که ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کار بودن که خاطره خوشی از این تولدم تو ذهنم به جا بمونه.
جهان با من برقص و بساز چی ازین خوش تر.
خدایاشکرت.
پ.ن:نائب الزیاره بچه های بیان به صورت ویژه هستم. البته به شرط لیاقت.
پ.ن: عکس رو خودم گرفتم اما برای دو سه سال پیشه. عکس های امسال هنوز به دستم نرسیده حیف.
سلام
اولا یه تشکر کنم ازهمه دوستان خوبم که تو پروژه من مشارکت داشتند. آقا خیلی خیلی ازتون ممنونم. خانما مردونه مرام گذاشتید. خلاصه هر موقع نیاز داشتم که یه عده تو نظرسنجی های مربوط به واحد های درسیم مشارکت کنند بچه های بیان و وبلاگ نویس بی منت بهم کمک کردند.
دوما تو این مدت که مشغول جمع آوری داده و جذب مشارکت آدما برای تحقیقم بودم خب با آدم های زیادی تو جاهای مختلف ارتباط برقرار کردم. آدم هایی که اکثرشون رو نمیشناختم و برای اولین بار با اونا صحبت میکردم. تو این معاشرت ها با یه سری چیزایی برخورد میکردم که خیلی منو تحت تاثیر قرار میداد.
همین مسئله کمک کردن آدما و همکاری کردن تو یه کار علمی. حالا اگر نخواییم وجه علمی و مطالعاتی ماجرا رو در نظر بگیریم همون نحوه واکنش آدما در موقعیت کمک کردن به دیگری در شرایطی که ازشون درخواست کمک شده خیلی جای بحث داره. موقعیتی که در مقابل این کمک کردن هیچ امتیاز یا سود مشخصی قرار نبود بهشون برسه.
برام جالب بود که بعضیا تو این موقعیت ها سخاوت مندانه بهت کمک میکردند حتی بیشتر از اون چیزی که ازشون طلب شده بود.یجورایی میموندم چقدر یه آدم میتونه وسعت قلب داشته باشه که تمام توان خودشو برای کمک کردن به هم نوع خودش بذاره. میدونید وجود این آدمای سخاوتمند وقتی برام تاثیرگذارترو پررنگ تر میشد که با آدم هایی دیگه ای مواجه میشدم که حتی حاضر نبودن در برابر این درخواست کمک واکنشی نشان دهند و حداقل مخالفت خودشون رو اعلام کنند و با بی تفاوتی تمام عیار از کنار این موضوع می گذشتند. مقایسه این دو دسته از آدما منو خیلی شگفت زده میکرد.
حالا فکر کنید همین آدمایی که انقدر وسعت قلب دارند و خیر خواه هستند چقدر می تونند رو آدم های اطرافشون تاثیر بذارن. اصلا چقدر میتونن ویروس خوبی رو تو محیط اطرافشون پخش کنند. شنیدین میگن خوبی بی جواب نمیمونه. خب معلومه وقتی ویروس خوبی رو به اطرافت پخش میکنی بعد ها انعکاسش دوباره به خودت برمیگرده. یاد اون آقا پسر همکلاسی افتادم که تمام جزوه های کلاس رو تایپ شده و با جزییات کامل و بی منت در اختیار بقیه قرار میداد. همیشه برام سوال بود چرا چیزی که اینقدر براش زحمت کشیده رو مجانی در اختیار بقیه میذاره.! که یبار در جواب گفت من اینکارو مجانی نمیکنم. من یه سری اعتقاداتی دارم و مطمئنم این شیر کردن جزوه هام با بقیه بالاخره یه روزی یه جایی وقتی به کمک کسی نیاز داشتم دستمو میگیره.شاید این یه جور چرخه عشق باشه. من بهت خوبی میکنم چون میدونم توام به من خوبی خواهی کرد. خیلی قشنگه نه؟
یاد شعار کمیته امداد افتادم:
زندگی خالی نیست، مهربانی هست، ایمان هست ...
خلاصه که تو دنیای بی تفاوتا بیاید با حسن نیت با آدما برخورد کنیم. حتما جوابش به خودمون بر میگرده.
سلام
تو این پست میخوام یکم شعار بدم
شعار شاد زیستن:)
سر راست بریم سر اصل مطلب
شنیدین میگن برای یه اتفاقی پیش پیش خوشحالی کنی تهش میخوره تو ذوقت و به بدترین شکل ممکن اون اتفاق برات رخ میده؟
این شرایط برای منم خیلی پیش اومده و اتفاقا هر چی بیشتر ذوق کردم یه ساعت نگذشته کاملا ورق برگشته!
یا شنیدین میگن زیاد نخند چون بعدش باید فقط گریه کنی؟
راست میگن منم بعضی وقتا بعد خنده زیاد به گریه شدید افتادم.
حالا این حرفا رو چقدر میشه واقعی دونست؟
هم من میدونم هم شما میدونید این ذوق و شوق داشتن برای یه اتفاق خوبی که قراره بیافته هیچ ربطی به وقوع اون ماجرا نداره و توی خوب یا افتضاح رخ دادن اون ماجرا سهمی نداره یا خندیدن اتفاقا روحیه آدمو شاد میکنه و رضایت از زندگی رو بالاتر میره پس ربطی به گریه کردن بعدش نداره!
پس اگر با من هم عقیده ای بیا ادامه حرفامو بخون.
چرا نباید نسبت به مواجهه با همه چیز جای اینکه سوءنیت داشته باشیم، حسن نیت داشته باشیم؟
لذت تصور کردن یه اتفاق خوشایندی که قراره آینده بیافته حتی از زمانی که اون اتفاق قشنگ داره برامون رخ میده بیشتره چون قدرت تصور و خیال ما خیلی شگفت انگیزه و تصور کردن چیزهای خوشایند برامون خیلی دلچسبه.
پس آدما به چه حقی خودشون رو از این لذت ها و شادیا محروم میکنند؟
آیا این ظلم کردن در حق خودمون نیست؟
مگه این زندگی چقدر فرصت شاد بودن و شاد زندگی کردن بهمون میده که ما همون چند تا موقعیتی که برامون پیش میادم از ترس اینکه اوضاع خراب تر نشه از خودمون منع کنیم. دیدید این آدمایی که برای هر بهونه کوچیکی جشن میگیرن و مهمون دعوت میکنند خونشون؟ مثلا جشن دندونی یا جشن اولین بار تنهایی دستشویی رفتن بچه! درسته خیلی مسخره ست ولی آقا من عاشق سبک زندگی اینا هستم. اینکه به بهونه های کوچیک برای خودمون جشن بگیریم و سعی کنیم خوشحال باشیم اصلا بد نیست.
بیخود نیست که روانشناسا تاکید میکنند در لحظه زندگی کنید. یعنی همین لحظه اینجا و اکنون. یادش بخیر یه استادی داشتیم بهمون میگفت برای تمرین در لحظه زندگی کردن میتونید وقتی میرید زیر دوش آب در حمام برای چند لحظه چشماتونو ببندید و فقط چیزی که در بدنتون هست فکر کنید و حسش کنید. سعی کنید به آبی که داره به روی سر و بدن شما ریخته میشه فکر کنید وفکرای دیگر رو از ذهنتون خارج کنید. این یک نوع یوگای ساده یا تمرین مایندفول بودن در لحظه هست. ما هر روز نیاز داریم حداقل یکبار این تجربه ی در لحظه بودن رو داشته باشیم. نمیدونید چقدر به آرامش فکری ما کمک میکنه.
اینکه سعی کنیم همواره سطحی از سرزندگی و شادابی رو در خودمون حفظ کنیم و اسیر افکار منفی کمتر باشیم باعث میشه که وقتی یه اتفاق بد برامون افتاد بدنمون ناراحت بودن رو غیر عادی بدونه و و نتونه تحمل کنه و سریع دلش بخواد مارو برگردونه به حالت شاد و سرزنده بودن.
بیاید برای دهن کجی به روزگار و اتفاقای بد، همیشه برای رخ دادن همه چی الکی ذوق کنیم و خوشحالی کنیم.
:)
پارت اول
دیروز رفتم مغازه فرهنگی کتاب و لوازم التحریر.اینجور فضاها رو خیلی دوست دارم. حاضرم ساعت ها از وقتمو تو اونجا باشم و قدم بزنم. قسمت کتاب ها، لوازم التحریر، روان نویس های رنگارنگ ، سررسید های طرح دار، مجسمه های دکوری و خیلی چیزهایی دیگه که منو به ذوق میاره. خلاصه دیروزم غرق دنیای فانتزی ها شده بودم که چشمم خورد به یه دفترچه یادداشت صورتی با طرح آنه شرلی! آه آنه ی عزیزم ! دوست خیالی دوران کودکیم! عصرهای روزای تعطیل کارتونت رو تماشا میکردم. دنیای کودکیم را به تو مدیونم آنه شرلی عزیز. تمام این دیالوگا تو ذهنم تکرار میشد و من ذوق زده به اون دفترچه خیره شده بودم. یکم که گذشت تصمیم گرفتم برش دارم.تقریبا چشام از دیدنش ستاره ای شده بود که یدفعه یه دختربچه اومد جلوم ایستاد و به دفترچه تو دستم اشاره کرد و با صدای تقریبا بلندی گفت مامان من ازینا میخوااام. یهو خشکم زد.مادر و پدرش سر رسیدن و با تعجب به من و دفترچه تو دستم نگاه میکردن. یهو به خودم اومدم و خجالت کشیدم که انتخابم با انتخاب یه دختربچه پنج ساله یکی شده. دختربچه که تخس بودن از چهره ش میبارید میون اون همه دفترچه تو قفسه فقط به دفترچه من نگاه میکرد و انتظار داشت بهش بدمش.مادرش گفت:دخترم از بقیه دفترچه ها بردار این ماله خاله ست. برای اینکه بیشتر از این ضایع نشم گقتم: نه اشکالی نداره. رو به دختر کوچولو گفتم:عزیزم بگیرش مال تو. بعدش بی سر و صدا از اونجا دور شدم.پیش خودم فکر می کردم که چرا من انقدر از دیدن این چیزای صورتی و جیگیل بیگیل ذوق میکنم هنوز! نکنه از سنم گذشته!؟
پارت دو
اول بگم تمام چیزایی که میخوام بنویسم طبق تجربه شخصی خودمه و رو حساب موضوع اثبات شده یا علمی نذارید.نمیدونم تا چه حد درسته ولی خیلی عجیبه که اغلب پسرایی که میشناسمشون یه عشق نافرجامی از دوران نوجوانی یا اوایل جوانی شون دارند که هیچ وقت تاکید میکنم" هیچ وقت" و تحت "هیچ شرایطی" اون فرد و تجربه رو فراموش نمی کنند. حتی اگر ازدواج کنند و درگیر یه رابطه عاشقانه دیگه ای بشن باز همه چیز رو با اون تجربه عشق اول مقایسه می کنند. هر چقدر هم اون عشق ناپخته باشه و به قول خودشون مربوط به دوران جاهلیتشون باشه بازم بهش فکر می کنند.چیزی که حس می کنم در مورد دخترا کمتر صادق باشه. کمتر دختری رو دیدم که وقتی وارد رابطه جدید میشه هنوز به عشق گذشته و قدیمیش فکر کنه و همه مردای زندگی رو با اون فرد اول مقایسه کنه. به راستی دلیل این حافظه قوی یا شاید وفاداری ماندگار آقایون به عشق اول چی میتونه باشه؟ اگر پایان نامه ام رو از اول مینوشتم حتما روی این موضوع کار میکردم.حالا جدای از ریشه ی این موضوع، خانوما سعی کنید عشق اول یه مرد باشید وگرنه باید با یک رقیب خیالی تو ذهن پارتنرتون رقابت داشته باشید. رقیبی که اثرش رو تو زندگی مرد زندگیتون گذاشته هر چند به صورت ناخودآگاه. واقعا عشق اول یه مرد بودن میتونه خیلی جذاب باشه.
بگذریم :)
حدود چهار سال پیش من دانشجوی کارشناسی بودم و امتحان پایان ترم داشتم. این درسی که امتحان داشتمو بخاطر دلایلی و غلارغم مخالفت شدید مدیر گروهمون، مجبور بودم با گروه بچه های سال بالایی بگیرم. بخاطر تداخل زمانیش با واحد های دیگم نتونسته بودم مرتب سر کلاسش حاضر بشم و اصلا تسلطی رو مباحثش نداشتم. خلاصه فقط باید پاسش میکردم وگرنه شرایط سختی برام پیش میومد.
امتحان دوازده ظهر بود و من باید یک ساعت و نیم زودتر راه میافتادم تا به موقع خودمو به دانشگاه برسونم. از شب تا صبحش من در حال درس خوندن بودم و اصلا نخوابیده بودم. یادمه فقط یک کتاب جلوم بود و همونو میخوندم. صبح روز امتحان رسید. چون عجله داشتم سریع هر چی دم دستم بود پوشیدم و زدم بیرون و بر خلاف همیشه یه ضد آفتاب ساده زدم و راه افتادم.فصل بهار بود. از شانسم این وسط حساسیتم هم عود کرده بود. مدام پشت سر هم عطسه می کردم. چشمام و بینیم قرمز شده بودن. دستمالی هم نداشتم تا جلوی بینیم بگیرم و خلاصه بگم با یه سر وضع آشفته و وضعیت جنگی اومده بودم خیابون. اما به چیزی جز امتحانم فکر نمی کردم.کتاب به دست خودم رو به ایستگاه رسوندم و دیدم اتوبوس تازه رفته. با حالت پژمرده ای مجبور بودم تا ایستگاه بعدی پیاده بروم .برای رسیدن به ایستگاه بعدی باید سربالایی خیابونمون رو میگذروندم. یه خیابون شیب دار و تقریبا طولانی که البته بی شباهت به خیابون ولیعصر نبود.
خلاصه با هزار بدبختی و نفس نفس زنان به ایستگاه بعدی خودم رو رسوندم و سوار شدم. موقعی که سوار شدم اولین صندلی خالی که به چشمم خورد رو پیدا کردم و سریع نشستم تا کمی از خستگی هام کم بشه. حالم داشت کم کم سر جاش میومد. به ایستگاه بعدی رسیدیم. تقریبا تمام صندلی ها پر شده بود. یه خانمی تقریبا مسنی داخل اتوبوس شد و با اینکه من در انتهای اتوبوس نشسته بودم اومد بالای سرم ایستاد.واقعا تو دلم غر میزدم بین این همه صندلی چرا اومد بالای سر من. من باید درس بخونم و الان کلی پیاده روی کردم و ایستگاه اخر پیاده میشم و... (نمیدونم تو چهره من چی دیده میشه که خیلی از آدم ها منو به عنوان یه ناجی یا هر چیز دیگه می بینن که یا ازم کمک میخوان یا ازم آدرس میپرسن و راهنمایی میخوان. گله ای نیست ولی واقعا نمیدونم چرا اینجوریه :). یکم که گذشت دیدم انگار رسالت این خانم اینه منو از جام بلند کنه. بلند شدم . با خوش رویی (البته تو دلم پر از غر) جامو دادم بهش و بدون هیچ تشکری سرجایم نشست. وقتی ایستاده بودم با هزار بدبختی تعادلم رو حفظ میکردم تا بتونم بلکه چند خط بخونم. تا اینکه از پنجره بادی وزید و عطسه هام دوباره شروع شد. یکی، دوتا، سه تا، چهار تا ..... مگه تموم میشد. چشمام پر اشک شده بود. خانمی که تازه وارد اتوبوس شد با یه حالت ترحمی منو نگاه میکرد. یهو از کیفش دستمال دراورد و بهم داد و گفت عزیزم چرا گریه میکنی؟ مشکلی داری؟ بقیه به سمتم برگشتن و نگام میکردن. حالا اون وسط چجوری باید بهش توضیح میدادم اینا اشک گریه نیست! ازش تشکر کردم و دیگه چیزی نگفتم.خانم مسنه هم دو تا ایستگاه بعدی پیاده شد و جاشو داد به یه دختره دیگه. اونجا بود که از حرصم واقعا اشک ریختم که چرا جامو به خودم پس نداد. خلاصه بعد یمدت جایی خالی شد و من کمی نشستم. ولی از بد ماجرا صندلی روبروی قسمت اقایون بود. باید مینشستم و چاره ای نبود. هنوز یدورم کامل نشده بود. فقط خدا خدا میکردم که دوباره عطسه هام شروع نشه و اشکام جاری نشه چون زیر نگاه سنگین مردا واقعا کنترلش سخت بود.
تمام طول مدت سرم پایین بود در خواب و بیداری اخرین تلاش هایم را برای جا افتادن مطالب میکردم. تا اینکه یکی زد روی شونم. " تمنا خانم خرخون حواست کجاست؟ "منکه جا خوردم سرمو بلند کردم. دیدم بله دوستمه. انگار مدت زمان زیادی بود که کنارم نشسته بود و اصلا متوجه نشده بودم. یه صندلی اونطرف تر هم همکلاسیش بود و تواین مدت داشتند به من نگاه میکردند. منم با اوضاع آشفته مثل مصیبت زده ها سرم تکیه داده بودم به پنجره و فقط داشتم یه ریز میخوندم. دوستم خیلی دختر شیطونی بود و فقط دنبال سوژه دست گرفتن بود. بخاطر همین حسابی از خجالت من دراومده بود و تا تونسته بود راجب من پرت و پلا به دوستش گفته بود که آره این دختره بچه محل ماست. خیلی خرخونه. همش سرش تو کتابه و با کتاباش میخوابه و با اونا رل میزنه خخ ...یچیزایی راجبم گفته بود که دوستش منو با تعجب نگاه میکرد و عین آدم فضاییا نگام میکرد. من حسابی خسته بودم و حوصله نداشتم ثابت کنم که حرفاش الکیه و خواسته منو سوژه کنه. یه لبخندی به دوستمو و دوستش زدم و سرمو انداختم تو کتاب و ادامه ماجرا.
آفتاب صاف می خورد به چشمام. همین کلافه ام میکرد. چند دقیقه ای که گذشت متوجه شدم دو تا خانم روبرویی ما یجوری منو نگاه می کنند و راجبم حرف میزنند. منم که درست نمی دیدمشون ولی از نظر ظاهری حسابی به خودشون رسیده بودن و خیلی شیک و پیک به نظر میومدند. تو دلم گفتم لابد دارن میگن این دختر رو نگاه چه سر وضع شلخته و داغونی داره ! این چادریا خیلی نا مرتب و شلخته به نظر می رسن! بعدش از درون خودخوری میکردم که چرا درست امروز که من انقدر شرایطم آشفته و داغونه و باید درس بخونم، همه دارن راجبم قضاوت می کنند. خودمو داشتم سرزنش میکردم که یهو یکی از اون خانما با یه لبخندی گفت " لای کتابت موعه عزیزم ".
من یه لحظه شوکه شدم. وای چه آبروریزی. حتما خیلی ضایع است که آدم تارموش بیافته لای کتابشو ومتوجه نشهههه. اون لحظه فکر کردم خیلی چیز ضایعیه. تا اینکه دوستم یهو گفت فکر کنم دیشب کله شو رو همین کتاب گذاشته و خوابیده و همگی خندیدن.من حسابی حرصم گرفته بود و چپ چپ نگاهش میکردم. تا اینکه خانمه دوباره گفت" معلومه دختر درس خونیه ، دانشجویی عزیزم؟"
من گفتم بله. راجب رشته و دانشگاه هم پرسید و من جواب دادم.بعد گفت چند سالته و خونتون کجاست منم عین این دختر بچه ها تمام اطلاعاتو دادم. این وسطم دوستام گوشاشونو تیز کرده بودند تا ماجرا رو از دست ندن.خانمه به دختره کنارش که تازه فهمیدم دخترشه یه لبخندی زد و گفت خیلی مناسبه. بعدش گفت "دخترم ازون موقع که تو اتوبوس نشستیم داره نگاهت میکنه و خیلی ازت خوشش اومده".دخترش گفت " اره به نظرم خیلی چهره بامزه و معصومی داری. آفتابم میخورد تو چشمات مثل فرشته ها به نظر میومدی !!" :؟؟ منم هنگ بودم که چی دارن میگن! من در افتضاح ترین حالت خودم قرار دارم نکنه منو مسخره میکنن. خانمه ادامه داد " راستش من یه پسر سی ساله دارم. به نظرم خیلی بهم بیاین. خوشحال میشم اگر موافق باشی باهم آشناتون کنم." تو اون وضعیت داشتم آتیش میگرفتم چه وقته این حرفاس آخه!
کل اتوبوس زوم کرده بودن روی ما.چون از نظر ظاهری من و اون خانما اصلا شبیه هم نبودیم که هیچی، ضد هم به نظر میومدیم.فکرکن یه دختر چادری با چهره پف کرده و قرمز که یه دستش دستماله و یه دستش کتابه در مقابل دوتا خانم مانتویی و با چهره های عملی و کلی آرایش! من کلی هنگ کرده بودم که داره چه اتفاقی میافته. دوستم یه شونه زد بهم و گفت به نظر منم خیلی مناسب میاید و با بدجنسی خندید.خلاصه من بودم و نگاه و لبخندای آدمای اطراف. انگار داشتن پچ پچ میکردن راجب ما.اون لحظه حس بدی گرفته بودم. با خودم می گفتم چرا من از درون انقدر عصبانی و آشفته ام ولی بقیه اصلا متوجه حال من نیستند! منو سوژه گرفتن و حرفایی میزنن که بیشتر ناراحتم کنند؟
از سرجام بلند شدم و به اون خانما گفتم "می بخشین، ممنون از پیشنهادتون ولی من قصدشو ندارم و الان امتحان دارم.!!! با اینکه فکر میکردم به اندازه کافی با قاطعیت این جمله رو گفته باشم ولی اون خانمه بی تفاوت گفت" الهی عزیزم میدونم درس داری منم نمیخوام مزاحمت بشم.ولی شماره تو بده بعدا باهات حرف بزنیم." منم که داشتم دیوونه میشدم چیزی نگفتم و سریع پیاده شدم.تا از اتوبوس پیاده شدم یک آن انگار اب یخ ریخته باشن روی سرم.هر چی خونده بودم یجا پرید از ذهنم.با خودم می گفتم خدا این چه اتفاقایی که میافتن امروز.
دوستام هم یکم بعد من پیاده شدن.روبروم ایستادن و با لبخند شیطنت آمیز نگام میکردن. "عروس خانوم مورد اوکازیون بود چرا پیاده شدی؟ پسرش خارج زندگی میکردا" منکه حوصله مسخره بازی نداشتم این بار با صدای بلندی گفتم" دیگه شورشو دراورید و تنهام بذارید" ترکشون کردم. اونام با تعجب منو نگاه میکردند.تو ذهنم دیگه فاتحه دوستی رو خوندم و فکر کردم بخاطر صدایی که بلند کردم دیگه سمتن نمیان.کل زمان امتحان خودمو سرزنش میکردم که چرا اینجوری شد. چرا بر خلاف میلم باهاشون برخورد کردم. در نهایتم با نمره قابل قبولی درسمو پاس کردم. اما بعدا مشخص شد دوستام با اینکه از دادی که زدم حسابی جا خورده بودند ولی جدی نگرفته بودن و تا مدت ها بعد منو سوژه خودشون کردن و هر جا منو میدیدن می گفتن "خانم! مو لای کتابته؟"
همین. خواستم فقط بخشی از روزمرگی های یه دختر درونگرا رو گفته باشم که بدونید دنیایی که از درون تجربه میکنه با چیزی که از بیرون باهاش مواجه میشه چقدر باهم متفاوتند...
داشتم بازی آنلاین منچ انجام میدادم. کمی رفتم تو فکر...
بذار یکم از حال و هوای بازی بگم. زمین بازی منچ تشکیل شده از چهار بازیکن که با رنگ های مختلف با هم رقابت می کنند. هر کسی بازی رو از خونه خودش شروع میکنه. اما شرط ورود به زمین رقابت اینه که بلیط بازی رو بدست بیاری. یعنی تاس شماره شیش! بعضی از بازیکن ها از همان ابتدای بازی بلیط بازی رو بدست میارند اما بعضی دیگه باید صبر کنند تا قرعه شیش به نامشون بخوره. اما بالاخره بلیط بازی بدست میاد. دیر و زود داره اما سوخت و سوز نداره . حالا که همه وارد زمین رقابت شدند تازه شور و هیجان بازی در بازیکنا به وجد میاد. هر کسی فرصت داره تا چهار تا مهره خودش رو یه دور، دور کل زمین بازی بچرخونه و سالم به خونه خودش برسونه. تو این راه ممکنه اتفاقای زیادی بیافته. اما بازیکن ها باید مراقب مهره هاشون باشن. ممکنه میانه راه بازیکن رقیب از راه برسه و مهره ت رو بزنه و تورو به خونه اول بازی برسونه. برگشتن به خونه اول بعد از اون همه سختی شیش اوردن و طی کردن مسیر پر پیچ و خم بازی خیلی سخته اما اون بازیکن باید بدونه که هنوز فرصت بازی رو داره و میتونه تاس شیش رو مجددا نصیب خودش کنه. اما باید صبوری کنه تا مسیر و از اول و با برنامه ریزی دقیق تر و دقت بیشتری طی کنه. بازیکن ها میدونند تو بازی ممکنه شانس به در خونه شون بزنه و فرصت هایی رو بدست بیارن مثلا چند تا تاس شیش پشت سر هم J اونا باید از فرصت ها خوب استفاده کنند چون معلوم نیست که کی دوباره نصیبشون بشه . این اصل بازی وجود داره که همه بازیکن ها بالاخره میتونن مسیر بازی رو به انتها برسونند اما اینکه در چه زمانی این اتفاق بیافته اونارو از رقیباشون متفاوت می کنه.
حالا اجازه دارم بگم زندگی هم همون زمین بازی منچه ؟
بلیط بازی رو خدا بهمون میده و پا تو زمین بازی دنیا می ذاریم. گفتم هر بازیکن رنگ خودشو داره تو زمین بازی دنیا هم هر انسان ویژگی ها و شخصیت خاص خودشو داره. اما با وجود این تفاوتا، همه ی بازیکن های بازی فرصت برابر برای آوردن تاس شیش دارند. تو زمین بازی دنیا هم همینه. تاس های شیش یا همون قرعه شانس و اقبال تو مواقع و برهه های زمانی مختلف نصیب آدم های دنیا میشه . اما یه عده قدر تاس های شیش رو نمیدونند و بدون برنامه اونارو حیف و میل می کنند. یه عده هم هستند وقتی به شکستی میخورند و به خونه اول شون بر میگردن دیگه انگیزه بازی رو از دست میدن و حس درماندگی می کنند. اونا نمیدونن تا زمانی که زنده ان فرصت برای زندگی دارند حتی فرصت برای اوردن قرعه شانس و برگشتن به قله های زندگی رو دارند. اما چرا سریع جا میزنند؟ شاید مواقعی که شکست میخورند به مهره های آدم های اطرافشون نگاه می کنند و حواسشون پی زندگی اونا میره و انوقت خودشون رو ناتوان و بدشانس میبینند. اما غافل از اینکه فرصت همه آدما برای زندگی کردند یکسانه. آدما باید بدونند، ممکنه موقعی که یه عده بالای الاکلنگ دنیا هستند ، اونا پایین الاکلنگ دنیا قرار بگیرن و دست و پا بزنند. اما نباید حسرت بالا بودن بقیه رو بخورند .چون درست زمانی که وقتش برسه بالاخره این الاکلنگ بالا و پایین میشه و اونا دوباره فرصت رفتن به بالا بالا ها رو دارن.
حالا انداختن تاس زندگیت با تو شیش اوردن با خدا
فقط یادت باشه تا زمانی که زنده ای باید تو رقابت بازی خودتو حفظ کنی و تو زمین بازی بمونی.
شب که می رسد .....
حوالی ساعت دوازده ، درست زمانی که بقیه اهالی خونه دیگر کامل به خواب رفته اند و سکوت همه جا را فرا گرفته است، زیست شبانه من شروع می شود.
چراغ های اتاق را به جز چراغ مطالعه و شب نما، خاموش می کنم. تاریکی را دوست می دارم چون برایم آرامش زیادی را به همراه دارد. در تاریکی ضعف ها و زخم ها ترمیم پیدا می کنند تا فرصتی برای قوی تر ظاهر شدن در روشنایی فراهم شود. حالا که اتاق کم نور است شاید یک آهنگ روح نواز بتواند فضا را آرامش بخش تر کند. لپ تاپم را روشن می کنم و یک موزیک ملایم و بی کلام میگذارم. موزیک بی کلامی که متنش را من زندگی می کنم.
مشغول پروژه ام می شوم. ممکن است بعد از آن کتاب مورد علاقه ام را باز کنم و چند صفحه ازش را مطالعه کنم تا اینکه کمی کار هایم سبک تر شوند...لیوان های نسکافه که روی میزم صف شده اند به یادم می اندازد که چقدر از زمان گذشته است. سرمای اتاق و گرمای نسکافه هایم گذر زمان را لذت بخش تر می کنند.
کنار پنجره که می ایستم اولین کار این است که پرده ی اتاقم را کامل کنار بزنم تا جایی که فضای بیرون و داخل اتاق را یکی کنم.گویی اتاقم سوار بر قالیچه ای معلق در آسمان است. دیدن نمای شهر و چراغ های زرد و قرمز که چشمک میزنند، اتوبان روبروی خونه مان و ماشین هایی که با سرعت و عجله ازین طرف به آن طرف میروند و فکرکردن در مورد مقصدشان برام جذاب است.
کنار همه ی این ها دیدن دوست همیشگی ام، آقای درخت هم دلگرم کننده ست. درخت کاج بلندی که درست ارتفاعش میرسد به پنجره خانه ی ما در طبقه ی دوم. انگاری که سرش را به شیشه اتاقم چسبانده است و روز و شب منو تماشا میکند. وقتی هم که صبح میشود گنجشک هایی که لابه لای شاخه هایش لانه زده اند با صدای جیک جیک شان برو و بیایی راه می اندازند.... کمی که سرم را بالا می برم، دیدن نور سفید ماه که روشنایی ملیحی را به اتاقم هدیه می دهد ، برام انرژی بخش است. چشمم که به ستاره ها می خورد با خدایم شروع به حرف زدن می کنم:
ای قشنگ ترین معبود من! ای آرامش بخش ترین خیال و ذکر من!
برای خدایم روزی که گذشت را تعریف می کنم .ناراحتی هایم، ترس هایم، خشم هایم را برایش بازگو میکنم.اشک هایم جاری میشوند و او صبورانه گوش می دهد.کمی که خالی می شوم نفس عمیقی می کشم.انگار نیروی جدیدی در من قوت گرفته است.حضور در پیشگاه معبودم بهم قوت قلب می دهد و به یادم می آورد که با همه ی این اتفاقات یک روز بزرگ تر شده ام. او را بخاطر وجودی که اکنون دارم شکر می کنم و برای فردا همراهی اش را تقاضا می کنم. می دانم مثل همیشه همراهیم می کند و در تک تک ثانیه های عمرم حضور دارد .حالا که خالی از انرژی های منفی شده ام برنامه فردایم را مینویسم و قوی تر به جنگ خواسته هایم می روم. برای فردایم رویایی پردازی می کنم تا جایی که خواب به چشمانم نفوذ پیدا می کند و خودم را برای یک خواب آرامش بخش آماده می کنم.
به راستی اگر این خلوتای شبانه نبود آیا چیزی به اسم زندگی معنا داشت؟ آیا درد ها و رنج های زندگی قابل تحمل بود؟
و او شب را برای آرامش آفرید ....:)
روزها سپری می شدند و من منفعلانه در باتلاق درونم فرو می رفتم.در دلم برای خودم عزاداری می کردم و با خودم می گفتم: من می خواستم اوضاع درست بشود ولی نگذاشتند !
بعد از آن گویی که توانسته ام ترازوی گناهانم را سبک تر کنم و فشار را به کفه مقابل هدایت کنم ،لبخندی کج را نثار آسمان می کردم :/سری تکان می دادم و حق به جانب می گفتم : آهای روزگار می بینی کارهایت را ! میبینی چه بر سرم آوردی ؟ خوشبحال بقیه که هوایشان را داری :( برای من کماکان بد می آوری ! دیگر بازی تمام است. من اسیر تو نمی شوم.تا می توانی برایم مشکل بتراش برایم دیگر فرقی نمی کند.
آن موقع بود که منتظر ترحم دیگران می نشستم.انتظار داشتم دیگران بیایند و حال و روز مرا ببینند و با خودبگویند عجب بیچاره و بد شانسی بوده است! خواست به جایی برسد ولی جلویش را گرفتند. باید با مهربانی از دلش دربیاوریم که دیگر از دست روزگار دلخور نباشد و آن گاه بود که از ته دل ، دلم برای خودم می سوخت .بابت همدردی اطرافیان بیشتر خودم را در حالت پژمردگی فرو می بردم تا مبادا احساس کنند دارم برایشان نقش بازی می کنم.اینطور بود که این چرخه معیوب بارها و بارها تکرار می شد .حالت درماندگی من و ترحم دیگران ...
آری من افسرده شده بودم.
افسردگی مثل یک بدبختک به جانم افتاده بود.برخلاف تصورم که گمان می کردم توانسته ام یه جمع بندی از شکست هایم بکنم و در دادگاه دلم رای را به ضرر چرخ روزگار اعلام کنم ولی این من بودم که بازنده ی ماجرا بودم.این من بودم که منفعلانه خودم را از بازی حذف کرده بودم.
اما چرا به جای این درماندگی به جنگ ناامیدی و شکست نمی رفتم ؟
شاید چون خیال می کردم که حتما باید اتفاق یا شرایط خاصی برایم مهیا شود تا بتوانم خوشحالی کنم و امیدوارانه زندگی کنم.خیال می کردم روزگار باید منتظرم بماند تا من بتوانم برای تک تک مصائب ومشکلاتم به اندازه کافی گریه و زاری کنم تا آن قدر خالی شوم و بتوانم کنار بیایم وبپذیرم که دیگر عزاداری فایده ندارد حالا راه بیافتم دنبال مسیر دیگر.....
ادامه دارد ...