🌞خــــؤرشــــــیـــــدِ مــــــن 🌞

اتاقکِ ذهن خیالی ام
🌞خــــؤرشــــــیـــــدِ مــــــن 🌞

حـــرفـــــایــــــ ڪـــــه
از دل💔 تـــــــراؤشــــ مــــی ڪنـــــد
تـــــــا از مــــــنـــــطــــق!

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

تار موی لای کتاب

دوشنبه, ۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۲:۱۷ ب.ظ

حدود چهار سال پیش من دانشجوی کارشناسی بودم و امتحان پایان ترم داشتم. این درسی که امتحان داشتمو  بخاطر دلایلی و غلارغم مخالفت شدید مدیر گروهمون،  مجبور بودم با  گروه بچه های سال بالایی  بگیرم. بخاطر تداخل زمانیش با واحد های دیگم نتونسته بودم مرتب سر کلاسش حاضر بشم و  اصلا تسلطی رو مباحثش نداشتم. خلاصه فقط باید پاسش میکردم وگرنه شرایط سختی برام پیش میومد.

 امتحان دوازده ظهر بود و من باید یک ساعت و نیم زودتر راه میافتادم تا به موقع خودمو به دانشگاه برسونم. از شب تا صبحش من در حال درس خوندن بودم و اصلا نخوابیده بودم. یادمه فقط یک کتاب جلوم بود و همونو میخوندم. صبح روز امتحان رسید. چون عجله داشتم سریع هر چی دم دستم بود پوشیدم و زدم بیرون و بر خلاف همیشه یه ضد آفتاب ساده زدم و راه افتادم.فصل بهار بود. از شانسم این وسط حساسیتم هم عود کرده بود. مدام پشت سر هم عطسه می کردم. چشمام و بینیم قرمز شده بودن. دستمالی هم نداشتم تا جلوی بینیم بگیرم و خلاصه بگم با یه سر وضع آشفته و وضعیت جنگی اومده بودم خیابون. اما به چیزی جز امتحانم فکر نمی کردم.کتاب به دست خودم رو به ایستگاه رسوندم و دیدم اتوبوس تازه رفته. با حالت پژمرده ای مجبور بودم تا ایستگاه بعدی پیاده بروم .برای رسیدن به ایستگاه بعدی باید سربالایی خیابونمون رو میگذروندم. یه خیابون شیب دار و تقریبا طولانی که البته بی شباهت به خیابون ولیعصر نبود.

خلاصه با هزار بدبختی و نفس نفس زنان به ایستگاه بعدی خودم رو رسوندم و سوار شدم. موقعی که سوار شدم اولین صندلی خالی که به چشمم خورد رو پیدا کردم و سریع نشستم تا کمی از خستگی هام کم بشه. حالم داشت کم کم سر جاش میومد. به ایستگاه بعدی رسیدیم. تقریبا تمام صندلی ها پر شده بود. یه خانمی تقریبا مسنی داخل اتوبوس شد و با اینکه من در انتهای اتوبوس نشسته بودم اومد بالای سرم ایستاد.واقعا تو دلم غر میزدم بین این همه صندلی چرا اومد بالای سر من. من باید درس بخونم و الان کلی پیاده روی کردم و ایستگاه اخر پیاده میشم و... (نمیدونم تو چهره من چی دیده میشه که خیلی از آدم ها منو به عنوان یه ناجی یا هر چیز دیگه می بینن که یا ازم کمک میخوان یا ازم آدرس میپرسن و راهنمایی میخوان. گله ای نیست ولی واقعا نمیدونم چرا اینجوریه :). یکم که گذشت دیدم انگار رسالت این خانم اینه منو از جام بلند کنه. بلند شدم . با خوش رویی (البته تو دلم پر از غر) جامو دادم بهش و بدون هیچ تشکری سرجایم نشست. وقتی ایستاده بودم با هزار بدبختی تعادلم رو حفظ میکردم تا بتونم بلکه چند خط بخونم. تا اینکه از پنجره بادی وزید و عطسه هام دوباره شروع شد. یکی، دوتا، سه تا، چهار تا ..... مگه تموم میشد. چشمام پر اشک شده بود. خانمی که تازه وارد اتوبوس شد با یه حالت ترحمی منو نگاه میکرد. یهو از کیفش دستمال دراورد و بهم داد و گفت عزیزم چرا گریه میکنی؟ مشکلی داری؟ بقیه به سمتم برگشتن و نگام میکردن. حالا اون وسط چجوری باید بهش توضیح میدادم اینا اشک گریه نیست! ازش تشکر کردم و دیگه چیزی نگفتم.خانم مسنه هم دو تا ایستگاه بعدی پیاده شد و جاشو داد به یه دختره دیگه. اونجا بود که از حرصم واقعا اشک ریختم که چرا جامو به خودم پس نداد. خلاصه بعد یمدت جایی خالی شد و من کمی نشستم. ولی از بد ماجرا صندلی روبروی قسمت اقایون بود. باید مینشستم و چاره ای نبود. هنوز یدورم کامل نشده بود. فقط خدا خدا میکردم که دوباره عطسه هام شروع نشه و اشکام جاری نشه چون زیر نگاه سنگین مردا واقعا کنترلش سخت بود.

تمام طول مدت سرم پایین بود در خواب و بیداری اخرین تلاش هایم را برای جا افتادن مطالب میکردم. تا اینکه یکی زد روی شونم. " تمنا خانم خرخون حواست کجاست؟ "منکه جا خوردم سرمو بلند کردم. دیدم بله دوستمه. انگار مدت زمان زیادی بود که کنارم نشسته بود و اصلا متوجه نشده بودم. یه صندلی اونطرف تر هم همکلاسیش بود و تواین مدت داشتند به من نگاه میکردند. منم  با اوضاع آشفته مثل مصیبت زده ها سرم تکیه داده بودم به پنجره و فقط داشتم یه ریز میخوندم. دوستم خیلی دختر شیطونی بود و فقط دنبال سوژه دست گرفتن بود. بخاطر همین حسابی از خجالت من دراومده بود و تا تونسته بود راجب من پرت و پلا به دوستش گفته بود که آره این دختره بچه محل ماست. خیلی خرخونه. همش سرش تو کتابه و با کتاباش میخوابه و با اونا رل میزنه خخ ...یچیزایی راجبم گفته بود که دوستش منو با تعجب نگاه میکرد و عین آدم فضاییا نگام میکرد. من حسابی خسته بودم و حوصله نداشتم ثابت کنم که حرفاش الکیه و خواسته منو سوژه کنه. یه لبخندی به دوستمو و دوستش زدم و سرمو انداختم تو کتاب و ادامه ماجرا.

آفتاب صاف می خورد به چشمام. همین کلافه ام میکرد. چند دقیقه ای که گذشت متوجه شدم دو تا خانم روبرویی ما یجوری منو نگاه می کنند و راجبم حرف میزنند. منم که درست نمی دیدمشون ولی از نظر ظاهری حسابی به خودشون رسیده بودن و خیلی شیک و پیک به نظر میومدند. تو دلم گفتم لابد دارن میگن این دختر رو نگاه چه سر وضع شلخته و داغونی داره ! این چادریا خیلی نا مرتب و شلخته به نظر می رسن! بعدش از درون خودخوری میکردم که چرا درست امروز که من انقدر شرایطم آشفته و داغونه و باید درس بخونم، همه دارن راجبم قضاوت می کنند. خودمو داشتم سرزنش میکردم که یهو یکی از اون خانما با یه لبخندی گفت " لای کتابت موعه عزیزم ".

من یه لحظه شوکه شدم. وای چه آبروریزی. حتما خیلی ضایع است که آدم تارموش بیافته لای کتابشو ومتوجه نشهههه. اون لحظه فکر کردم خیلی چیز ضایعیه. تا اینکه دوستم یهو گفت فکر کنم دیشب کله شو رو همین کتاب گذاشته و خوابیده و همگی خندیدن.من حسابی حرصم گرفته بود و چپ چپ نگاهش میکردم. تا اینکه خانمه دوباره گفت" معلومه دختر درس خونیه ، دانشجویی عزیزم؟"

من گفتم بله. راجب رشته و دانشگاه هم پرسید و من جواب دادم.بعد گفت چند سالته و خونتون کجاست منم عین این دختر بچه ها تمام اطلاعاتو دادم. این وسطم دوستام گوشاشونو تیز کرده بودند تا ماجرا رو از دست ندن.خانمه به دختره کنارش که تازه فهمیدم دخترشه یه لبخندی زد و گفت خیلی مناسبه. بعدش گفت "دخترم ازون موقع که تو اتوبوس نشستیم داره نگاهت میکنه و خیلی ازت خوشش اومده".دخترش گفت " اره به نظرم خیلی چهره بامزه و معصومی داری. آفتابم میخورد تو چشمات مثل فرشته ها به نظر میومدی !!" :؟؟ منم هنگ بودم که چی دارن میگن! من در افتضاح ترین حالت خودم قرار دارم نکنه منو مسخره میکنن. خانمه ادامه داد " راستش من یه پسر سی ساله دارم. به نظرم خیلی بهم بیاین. خوشحال میشم اگر موافق باشی باهم آشناتون کنم." تو اون وضعیت داشتم آتیش میگرفتم چه وقته این حرفاس آخه!

کل اتوبوس زوم کرده بودن روی ما.چون از نظر ظاهری من و اون خانما اصلا شبیه هم نبودیم که هیچی، ضد هم به نظر میومدیم.فکرکن یه دختر چادری با چهره پف کرده و قرمز که یه دستش دستماله و یه دستش کتابه در مقابل دوتا خانم مانتویی و با چهره های عملی و کلی آرایش! من کلی هنگ کرده بودم که داره چه اتفاقی میافته. دوستم یه شونه زد بهم و گفت به نظر منم خیلی مناسب میاید و با بدجنسی خندید.خلاصه من بودم و نگاه و لبخندای آدمای اطراف. انگار داشتن پچ پچ میکردن راجب ما.اون لحظه حس بدی گرفته بودم. با خودم می گفتم چرا من از درون انقدر عصبانی و آشفته ام ولی بقیه اصلا متوجه حال من نیستند! منو سوژه گرفتن و حرفایی میزنن که بیشتر ناراحتم کنند؟

از سرجام بلند شدم و به اون خانما گفتم "می بخشین، ممنون از پیشنهادتون ولی من قصدشو ندارم و الان امتحان دارم.!!! با اینکه فکر میکردم به اندازه کافی با قاطعیت این جمله رو گفته باشم ولی اون خانمه بی تفاوت گفت" الهی عزیزم میدونم درس داری منم نمیخوام مزاحمت بشم.ولی شماره تو بده بعدا باهات حرف بزنیم." منم که داشتم دیوونه میشدم چیزی نگفتم و سریع پیاده شدم.تا از اتوبوس پیاده شدم یک آن انگار اب یخ ریخته باشن روی سرم.هر چی خونده بودم یجا پرید از ذهنم.با خودم می گفتم خدا این چه اتفاقایی که میافتن امروز.

دوستام هم یکم بعد من پیاده شدن.روبروم ایستادن و با لبخند شیطنت آمیز نگام میکردن. "عروس خانوم مورد اوکازیون بود چرا پیاده شدی؟ پسرش خارج زندگی میکردا" منکه حوصله مسخره بازی نداشتم این بار با صدای بلندی گفتم" دیگه شورشو دراورید و تنهام بذارید" ترکشون کردم. اونام با تعجب منو نگاه میکردند.تو ذهنم دیگه فاتحه دوستی رو خوندم و فکر کردم بخاطر صدایی که بلند کردم دیگه سمتن نمیان.کل زمان امتحان خودمو سرزنش میکردم که چرا اینجوری شد. چرا بر خلاف میلم باهاشون برخورد کردم. در نهایتم با نمره قابل قبولی درسمو پاس کردم. اما بعدا مشخص شد دوستام با اینکه از دادی که زدم حسابی جا خورده بودند ولی جدی نگرفته بودن و تا مدت ها بعد منو سوژه خودشون کردن و هر جا منو میدیدن می گفتن "خانم! مو لای کتابته؟"

همین. خواستم فقط بخشی از روزمرگی های یه دختر درونگرا رو گفته باشم که بدونید دنیایی که از درون تجربه میکنه با چیزی که از بیرون باهاش مواجه میشه چقدر باهم متفاوتند...

نظرات  (۸)

عجب روزی رو گذرونده‌بودید!

به نظرم آدما بعدها وقتی به همچین روزهایی فکر میکنن باید به این قسمتش توجه کنن که «چه روز پر حادثه و سختی بود، و من تونستم انجامش بدم و پشت سر بذارمش!».

 

در مورد درونگرایی، من دوستی داشتم که تو حالت عادی ساکت بود و سرش تو کارای خودش؛ به نظر من درونگرا بود. در عین اینکه تقریبا زمان زیادی رو کنار هم بودیم اما صحبت‌هامون زیاد نبودن. ولی یه زمان‌هایی وقتی سر صحبت باز میشد و موضوعْ چیزی بود که هر دو بهش علاقه داشتیم، با هیجان می‌نشست و صحبت میکرد. یهو یه چیزایی ازش میشنیدی و چیزایی ازش یاد میگرفتی که شاید هیچوقت فکر نمیکردی این آدم این حرفا رو واسه گفتم داشته باشه. به تعبیری، شاید یه دنیا تو لایه‌های زیرین ظاهرش داشت که میتونستی کشفش کنی!

پاسخ:
سلام بهار جان ( اسم تون بهاره ؟)

از بیرون که آدم نگاه میکنه شاید خیلی هم روز پر حادثه و اتفاق نبوده مخصوصا از دید دوستام که یه روز معمولی میدیدنش ولی ازین جهت که برای یه شخص درونگرا همین روز معمولی چقدر متفاوت تر حس شده رو بیشتر خواستم روایت کنم.

دقیقا، به نظرم  آدمای درونگرا اگر آدمی رو پیدا کنند که براشون شونده ی خوبیه  و بهشون توجه کافی میده خیلی بیشتر خودشون رو ابراز می کنند. مخصوصا موقع هایی که هیجانی میشن بیشتر حرف میزنند. به قول خودت اون لایه های پنهانی رو باید درونشون کشف کرد و البته جلوی هرکسی خودشون رو بروز نمیدن. :)

ممنونم از حضورت و نظرت عزیزم 🌹


سلام

چقدر عالی و خوب توصیف کرده بودی روزمرگی هات رو

واقعا لحظه به لحظه اش جلو چشمم تصویر میشد :))

پاسخ:
سلام 

خوشحالم که تونستید باهاش ارتباط برقرار کنید.

مرسی از حضور قشنگتون :)

سلام :) اسمم زهراست☺️

 

اتفاقا شبیه این حرف رو یه بار دوستم بهم زد. وقتی بهش گفتم کنارم میشینی و با انرژی در مورد چیزای مختلف حرف میزنی، بهم جواب داد تو خودت یه جور مخاطبی بودی که باعث میشد من این طوری حرف بزنم و رفتار کنم.

 

ممنون از شما طوری نوشتید که میشد فضا و حال و هوای اون روز رو تجسم کرد:)

پاسخ:
خواهش میکنم زهرا جان ممنون از خودت که خوندیش :)

😊☺️🌷🌷

خیلی خوب توصیفش کردید :)

کلا درونگرا بودن خیلی سخته... گاهی وقتا با اینکه دوست داری یه کاریو انجام بدی ولی این اذیت های به ظاهر ساده بهم میریزه آدمو...و گاهی بیش از حد حساسش می کنه... 

پاسخ:
سلام 

آره دقیقا ولی شاید سختیش در مواجهه با آدم های دیگه باشه وگرنه  دنیایی که یه آدم درونگرا برای خودش میسازه خیلی خلوت قشنگیه و تا زمانی که تو مقر خودشه خیلی احساس امنیت میکنه و میتونه کلی رشد و پیشرفت کنه 

ممنون از حضورتون و نگاهتون 🌷

من که عاشق ناجی هام. البته همه ناجی ها چهره ناجی ها رو ندارن. و خیلی ها که چهره ناجی ها رو دارن، قلب پر مهر ندارن. ولی، این، اصل جنسه. به اون مادر رسیدم و خوش سلیقه تبریک میگم و البته افسوسی عمیق.

چقدر می نزدیکی دارم.

بازم همینطور روان و دوست داشتنی بنویس..

دادم نزن سر هیچکس! (با لحن خیلی آروم گفتم)

پاسخ:
سلام 

الان گفتید یادم افتاد یه تست شخصیتی هم قبلا پر کردم (البته دوبار) هر دوبار منو تو دسته افراد ناجی یا حامی قرار داده بود هر چند این تست ها جوابش خیلی دقیق نیست ولی بازم برای خودم خیلی جالب بود. حالا نمیدونم چهره ناجی داشتن چجوریه خخ

داد یا اون صدای بلندی که گفتم چیزی بود که از نظر خودم خیلی برق آسا بود و گرنه که دوستامو اصلا نلرزونده بود 

خیلی ممنونم که میخونید و حضور دارید :)🌷

بعد همچین روزی حداقل یک هفته سکوت برای ریکاوری لازمه😪

پاسخ:
سلام 
چه خوب درک کردید 

دقیقا یک هفته تنهایی و خلوت نیاز بود :)
  • نرگس بیانستان
  • هر لحظه خودم رو تو اون موقعیت تصور می‌کردم و کلافه بودم. واسه همه مون چنین روزهایی پیش میاد. واقعا خوب صبوری کردی هر چند راه دیگه ای هم نبوده

    پاسخ:
    سلام نرگس جان 
    خوشحالم هم حسی کردی 😊
    آره واقعا  این موقعیت ها زیاد پیش میاد تازه این خفیفش بود 
     و آدم ظرفیت تحملش میره بالا کم کم و گرنه خیلی اذیت میشه تو زندگی 
    ممنونم از حضورت :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی