دوراهی من و تو
هزاران دلیل و منطق آورد که به دردم نمی خورد
ولی غافل از اینکه یک دلیل قلبم حجت را تمام کرده بود
چون دوستت دارم
چون دوستت دارم
چون دوستت دارم
استدلال ازین قشنگ تر ؟
...
حال به دو راهی رسیده ایم
ماندن یا رفتن
می ماند ؟
مگر می شود این همه شور و دلدادگی ام را ببیند و نماند ؟ !
چشمانش برق می زند
دستانم بی اختیار پالتو اش را چنگ می زند
باید به من وصل باشد تا در نرود
هواتاریک شده است
اما برق چشمانش تا آن دوردست ها را برایم روشن می کند
خیره نگاهش می کنم
سکوت بینمان را دوست ندارم
اگر چیزی نمی گویی بگذار من برایت بگویم
سر به پایین می اندازد و
دیگر نگاهم نمی کند
نسیمی می وزد
شالیزار گیسوانش به حرکت در می آیند
اخ اگر نگاهش را گرفت
این گیسوان چه ...
امان از معجزه ی عشق ات
که پاره نخ روی لباست هم دوست داشتنی به نظر می رسد
تو با من چه کرده ای ؟
باز هم سکوت
کمی می گذرد
حرفی بزن !
بگو همراهم می آیی
باران منتظر ماست که ببارد
اگر مرا همراهی کنی خیس نمی شویم
لبخندی بر لبانش می نشیند
سرش را بالا می آورد
پالتواش را در می آورد و روی دوشم می اندازد
اتصالش با من قطع می شود
کمی عقب می رود
چه می کنی ؟
وقتی گرمایت را دارم که سرما بر من اثری ندارد !
باز هم قدم به عقب می گذارد
آسمان غرشی می کند
رعدی به برقی می خورد و
خلوت تاریک مان را چند لحظه ای به روشنایی روز می کشاند
اما!
تازه متوجه ی فاصله ی بینمان شدم
خدای من !کی فرصت کرد خودش را اینقدر از من دور کند؟
+می روم تا نباشم
+نداشتنم برایت بهتر است !
می روی تا نباشی ؟
نداشتنت برایم بهتر است ؟
صبر کن
بالای سرت را نگاه کن
آسمان بهم ریخته است
الان هوای رفتن نیست
الان دلم آماده ی جدا کردنت نیست
بمان و همراهی ام کن
اصلا همه چی با تو
من دنباله راه تو می شوم
بی چون و چرا هر چه را که بگویی می پذیرم !
و همراهت می آیم ..
فقط تنهایم نگذار
در جواب حرف هایم سکوت می کند و
پشت ش را بهم تقدیم می کند
می روی؟
راهش جدا می شود
او آن سوی دوراهی و من این سو
صبر کن تا خودم را برسانم
اما توان حرکت ندارم
کسی پاهایم را گرفته است
زمین بازیت گرفته است ؟ مرا چرا گرفته ای ؟
او را بگیر که دارد ...
و
و
و
رفتنش شروع شد
جدایی اتفاق افتاد
باران گرفت
اما
امان از لحظه ریختن اشک هایم
هر قطره اشک نابینا ترم می کند
و
تماشای دور شدن را سخت تر
با هر قدم که می رود دلیلی برای نماندنش را به قلبم می کوبد
اعتماد به چشمانم کار درستی نیست
رفتنش را درست نمی بیند
شاید رفتنی در کار نباشد
شاید ...
-رفتنش را باور کن
صدای تنهایی ام بود
چه زود خودش را رسانده بود
تازه ازش رهایی پیدا کرده بودم ...
-باید بریم
برویم؟ کجا؟
شمال یا جنوب شرق یا غرب چه فرقی دارد ؟
دنیا از نماندنش عزادار است
آنکه باید می ماند ، رفت
بگذار من به جایش بمانم
تو هم بمان
و همدم غم هایم شو
آهای تنهایی !
اینجا را برای ماندن دوست داری ؟
قول می دهم خوش بگذرانی
تو فقط بمان
بمان که تماشای رفتنش دلپذیر است
خانه ابدی من اینجاست
این دوراهی تنها یادگاری به جا مانده از اوست
و
دور شدنش تنها منظره ای ست که چشمانم می بیند
باید تا جا دارد تماشایش کنم
راستی!
کمی قهوه بیاور
با هم خوردنش می چسبد
تلخی قهوه با شیرینی اشک هایم عجب مزه ای می دهد
پایان .
معصومه نوشت .