🌞خــــؤرشــــــیـــــدِ مــــــن 🌞

اتاقکِ ذهن خیالی ام
درباره بلاگ
🌞خــــؤرشــــــیـــــدِ مــــــن 🌞

حـــرفـــــایــــــ ڪـــــه
از دل💔 تـــــــراؤشــــ مــــی ڪنـــــد
تـــــــا از مــــــنـــــطــــق!

آخرین مطالب
پربیننده ترین مطالب
نویسندگان

۲۹ مطلب با موضوع «دلنوشته» ثبت شده است

۲۲ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۳۰

شب که می رسد

شب که می رسد .....

حوالی ساعت دوازده ، درست زمانی که بقیه اهالی خونه دیگر کامل به خواب رفته اند و سکوت همه جا را فرا گرفته است، زیست شبانه من شروع می شود.

چراغ های اتاق را به جز چراغ مطالعه و شب نما، خاموش می کنم. تاریکی را دوست می دارم چون برایم آرامش زیادی را به همراه دارد. در تاریکی ضعف ها و زخم ها ترمیم پیدا می کنند تا فرصتی برای قوی تر ظاهر شدن در روشنایی فراهم شود. حالا که اتاق کم نور است شاید یک آهنگ روح نواز بتواند فضا را آرامش بخش تر کند. لپ تاپم را روشن می کنم و  یک موزیک ملایم و بی کلام میگذارم. موزیک بی کلامی که متنش را من زندگی می کنم.

مشغول پروژه ام می شوم. ممکن است بعد از آن کتاب مورد علاقه ام را باز کنم و چند صفحه ازش را مطالعه کنم تا اینکه کمی کار هایم سبک تر شوند...لیوان های نسکافه که روی میزم صف شده اند به یادم می اندازد که چقدر از زمان گذشته است. سرمای اتاق و گرمای نسکافه هایم گذر زمان را لذت بخش تر می کنند.

کنار پنجره که می ایستم اولین کار این است که پرده ی اتاقم را کامل کنار بزنم تا جایی که فضای بیرون و داخل اتاق را یکی کنم.گویی اتاقم سوار بر قالیچه ای معلق در آسمان است. دیدن نمای شهر و چراغ های زرد و قرمز که چشمک میزنند، اتوبان روبروی خونه مان و ماشین هایی که با سرعت و عجله ازین طرف به آن طرف میروند و فکرکردن در مورد مقصدشان برام جذاب است.

کنار همه ی این ها دیدن دوست همیشگی ام، آقای درخت هم دلگرم کننده ست. درخت کاج بلندی که درست ارتفاعش میرسد به پنجره خانه ی ما در طبقه ی دوم. انگاری که سرش را به شیشه اتاقم چسبانده است و روز و شب منو تماشا میکند. وقتی هم که صبح میشود گنجشک هایی که لابه لای شاخه هایش لانه زده اند با صدای جیک جیک شان برو و بیایی راه می اندازند.... کمی که سرم را بالا می برم، دیدن نور سفید ماه که روشنایی ملیحی را به اتاقم هدیه می دهد ، برام انرژی بخش است. چشمم که به ستاره ها می خورد با خدایم شروع به حرف زدن می کنم:

ای قشنگ ترین معبود من! ای آرامش بخش ترین خیال و ذکر من!

برای خدایم روزی که گذشت را تعریف می کنم .ناراحتی هایم، ترس هایم، خشم هایم را برایش بازگو میکنم.اشک هایم جاری میشوند و او صبورانه گوش می دهد.کمی که خالی می شوم نفس عمیقی می کشم.انگار نیروی جدیدی در من قوت گرفته است.حضور در پیشگاه معبودم بهم قوت قلب می دهد و به یادم می آورد که با همه ی این اتفاقات یک روز بزرگ تر شده ام. او را بخاطر وجودی که اکنون دارم شکر می کنم و برای فردا همراهی اش را تقاضا می کنم. می دانم مثل همیشه همراهیم می کند و در تک تک ثانیه های عمرم حضور دارد .حالا که خالی از انرژی های منفی شده ام برنامه فردایم را مینویسم و قوی تر به جنگ خواسته هایم می روم. برای فردایم رویایی پردازی می کنم تا جایی که خواب به چشمانم نفوذ پیدا می کند و خودم را برای یک خواب آرامش بخش آماده می کنم.

به راستی اگر این خلوتای شبانه نبود آیا چیزی به اسم زندگی معنا داشت؟ آیا درد ها و رنج های زندگی قابل تحمل بود؟

و او شب را برای آرامش آفرید ....:)

 

мαѕoυмeн
۲۲ دی ۹۹ ، ۰۰:۱۹

تقصیر روزگار بود !

روزها سپری می شدند و من منفعلانه در باتلاق درونم فرو می رفتم.در دلم برای خودم عزاداری می کردم و با خودم می گفتم: من می خواستم اوضاع درست بشود ولی نگذاشتند !

بعد از آن گویی که توانسته ام ترازوی گناهانم را سبک تر کنم و فشار را به کفه مقابل هدایت کنم ،لبخندی کج را نثار آسمان می کردم :/سری تکان می دادم و حق به جانب می گفتم : آهای روزگار می بینی کارهایت را  ! میبینی چه بر سرم آوردی ؟ خوشبحال بقیه که هوایشان را داری :( برای من کماکان بد می آوری ! دیگر بازی تمام است. من اسیر تو نمی شوم.تا می توانی برایم مشکل بتراش برایم دیگر فرقی نمی کند. 

آن موقع بود که منتظر ترحم دیگران می نشستم.انتظار داشتم دیگران بیایند و حال و روز مرا ببینند و با خودبگویند عجب بیچاره و بد شانسی بوده است! خواست به جایی برسد ولی جلویش را گرفتند. باید با مهربانی از دلش دربیاوریم که دیگر از دست روزگار دلخور نباشد و آن گاه بود که از ته دل ، دلم برای خودم می سوخت .بابت همدردی اطرافیان بیشتر خودم را در حالت پژمردگی فرو می بردم تا مبادا احساس کنند دارم برایشان نقش بازی می کنم.اینطور بود که این چرخه معیوب بارها و بارها تکرار می شد .حالت درماندگی من و ترحم دیگران ...

آری من افسرده شده بودم.

افسردگی مثل یک بدبختک به جانم افتاده بود.برخلاف تصورم که گمان می کردم توانسته ام یه جمع بندی از شکست هایم بکنم و در دادگاه دلم رای را به ضرر چرخ روزگار اعلام کنم ولی این من بودم که بازنده ی ماجرا بودم.این من بودم که منفعلانه خودم را از بازی حذف کرده بودم.

اما چرا به جای این درماندگی به جنگ ناامیدی و شکست نمی رفتم ؟

شاید چون خیال می کردم که حتما باید اتفاق یا شرایط خاصی برایم مهیا شود تا بتوانم خوشحالی کنم و امیدوارانه زندگی کنم.خیال می کردم روزگار باید منتظرم بماند تا من بتوانم برای تک تک مصائب ومشکلاتم به اندازه کافی گریه و زاری کنم تا آن قدر خالی شوم و بتوانم کنار بیایم وبپذیرم که دیگر عزاداری فایده ندارد حالا راه بیافتم دنبال مسیر دیگر.....

ادامه دارد ...

мαѕoυмeн
۲۸ آذر ۹۹ ، ۰۱:۰۸

دوراهی من و تو

هزاران دلیل و منطق آورد که به دردم نمی خورد 

ولی غافل از اینکه یک دلیل قلبم حجت را تمام کرده بود

چون دوستت دارم 

چون دوستت دارم

چون دوستت دارم 

استدلال ازین قشنگ تر ؟

...

حال به دو راهی رسیده ایم

ماندن یا رفتن 

می ماند ؟

مگر می شود این همه شور و دلدادگی ام را ببیند و نماند ؟ !

چشمانش برق می زند 

دستانم بی اختیار پالتو اش را چنگ می زند 

باید به من وصل باشد تا در نرود

هواتاریک شده است

اما برق چشمانش تا آن دوردست ها را برایم روشن می کند

خیره نگاهش می کنم 

سکوت بینمان را دوست ندارم 

اگر چیزی نمی گویی بگذار من برایت بگویم

سر به پایین می اندازد و

دیگر نگاهم نمی کند

نسیمی می وزد 

شالیزار گیسوانش به حرکت در می آیند

اخ اگر نگاهش را گرفت 

این گیسوان چه ...

امان از معجزه ی عشق ات

که پاره نخ روی لباست هم دوست داشتنی به نظر می رسد

تو با من چه کرده ای ؟ 

باز هم سکوت

کمی می گذرد

حرفی بزن !

بگو همراهم می آیی 

باران منتظر ماست که ببارد 

اگر مرا همراهی کنی خیس نمی شویم

لبخندی بر لبانش می نشیند

سرش را بالا می آورد

پالتواش را در می آورد و روی دوشم می اندازد 

اتصالش با من قطع می شود

کمی عقب می رود

چه می کنی ؟

وقتی گرمایت را دارم که سرما بر من اثری ندارد !

باز هم قدم به عقب می گذارد 

آسمان غرشی می کند 

رعدی به برقی می خورد و

خلوت تاریک مان را چند لحظه ای به روشنایی روز می کشاند

اما!

تازه متوجه ی فاصله ی بینمان شدم

خدای من !کی فرصت کرد خودش را اینقدر از من دور کند؟

+می روم تا نباشم 

+نداشتنم برایت بهتر است !

می روی تا نباشی ؟

نداشتنت برایم بهتر است ؟

صبر کن 

بالای سرت را نگاه کن

آسمان بهم ریخته است

الان هوای رفتن نیست 

الان دلم آماده ی جدا کردنت نیست

بمان و همراهی ام کن

اصلا همه چی با تو 

من دنباله راه تو می شوم

بی چون و چرا هر چه را که بگویی می پذیرم !

و همراهت می آیم ..

فقط تنهایم نگذار

در جواب حرف هایم سکوت می کند و

پشت ش را بهم تقدیم می کند

می روی؟ 

راهش جدا می شود 

او آن سوی دوراهی و من این سو 

صبر کن تا خودم را برسانم

اما توان حرکت ندارم 

کسی پاهایم را گرفته است

زمین بازیت گرفته است ؟ مرا چرا گرفته ای ؟

او را بگیر که دارد ...

و

و 

و 

 رفتنش شروع شد

جدایی اتفاق افتاد

باران گرفت

اما

امان از لحظه ریختن اشک هایم 

هر قطره اشک نابینا ترم می کند

و

تماشای دور شدن را سخت تر

با هر قدم که می رود دلیلی برای نماندنش را به قلبم می کوبد 

اعتماد به چشمانم کار درستی نیست

رفتنش را درست نمی بیند 

شاید رفتنی در کار نباشد

شاید ...

-رفتنش را باور کن

صدای تنهایی ام بود

چه زود خودش را رسانده بود

تازه ازش رهایی پیدا کرده بودم ...

-باید بریم

برویم؟ کجا؟

شمال یا جنوب شرق یا غرب چه فرقی دارد ؟

دنیا از نماندنش عزادار است

آنکه باید می ماند ، رفت

بگذار من به جایش بمانم

تو هم بمان

و همدم غم هایم شو

آهای تنهایی !

اینجا را برای ماندن دوست داری ؟

قول می دهم خوش بگذرانی

تو فقط بمان

بمان که تماشای رفتنش دلپذیر است 

خانه ابدی من اینجاست

این دوراهی تنها یادگاری به جا مانده از اوست

و

دور شدنش تنها منظره ای ست که چشمانم می بیند

باید تا جا دارد تماشایش کنم

راستی!

کمی قهوه بیاور

با هم خوردنش می چسبد 

تلخی قهوه با شیرینی اشک هایم عجب مزه ای می دهد 

پایان .

معصومه نوشت .

мαѕoυмeн
۰۸ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۲۵

کربلا نرفته ...

این روزها غمی مضاعف آشفته ترم می کند

برایم از حس و حال عشق شان می گویند

عکس هایشان را نشانم می دهند

و با هیجان از لحظه ی وصالشان برایم تعریف می کنند

اما

مگر می شود به دیدار معشوق نرفته باشی و بتوانی حب آن را در دلت عمیق تر کنی ...

منه سراپا تقصیر که کربلا نرفته ام ... فقط با یاد حرم امام رضایم خاطره بازی می کنم و خودم را راضی نگه می دارم  ... اما

اما حسین جنس عشق بازی اش فرق می کند ... این را من نمی گویم کربلا رفته ها برایم می گویند ...

آری حسادت آور است ...

 باور دارم آن ها چیزی به دست آورده اند که نه می توانند ابعادش را برایم توضیحش بدهند و نه من می توانم آن را درست متوجه بشوم ...

وقتی می بینم نوزاد شیر خواره ای آن جا را دیده و من ...

توفیق پیاده روی اربعین که بماند .. آن را هم نچشیده ام .. :(

آری حق معشوق را ادا نکرده ام و  آتش غمی در دلم شعله ور شده است ..

هر سال محرم دلتنگی هایشان را از هوای بین الحرمین می شنوم و حریص تر می شم که چرا تا این سن لیاقت رفتن به آن جا را نداشته ام

مگر  آنجا چه سرزمینی است که عاشقانش برای رسیدن محرم  و اربعین لحظه شماری می کنند ؟

مگر عزاداری و غم روز شماری می خواهد ؟

اما نه ! انگار هنوز نمی توانم دردشان را متوجه بشوم

حال که این بیماری منحوس بر همه جا غالب شده است... ترس آن دارم کربلا ندیده از دنیا برم ...

براستی منه کربلا نرفته ، حرم محبوب ندیده ، درد عاشقی نچشیده هر سال محرم به چه امیدی زنده ام و عزاداری می کنم ؟

شاید روزی من هم ...

از خدا می خواهم به این درد هر چه زودتر مبتلا بشم وگرنه غم هجران مرا می کشد ... 

التماس دعا

من زنده ام فقط به هوای محرمت
آقای من، عمریست به یاد حنجر تو گریه می کنم
گریه می کنم، گریه می کنم، گریه می کنم
با یاد دیده تر تو، گریه می کنم
تا روز آخرینم و تا آخرین نفس
با یاد روز آخر تو گریه می کنم
حسین…، حسین…

خیلی دلم گرفته برای محرمت
محمود کریمی

мαѕoυмeн
۲۷ مرداد ۹۹ ، ۲۰:۴۴

خورشید من

من فقط روشنایی روز را می بینم ...


 آهنگ  daylight از تیلور سوئیفت
پ . ن :
یادم باشه از مهمون ناخوانده مون بنویسم
از کرونایی که یهو وسط اون همه شلوغی زد به زندگیمون و همه چی رو زیر و رو کرد ..
از تمام اون روزای سیاه و تاریکی که گذروندیم ...
حالا که اوضاع بهترشده حس می کنم دوباره باید دست به قلم بشم و همه ی خاطرات رو ثبت کنم
تا اگه چن سال دیگه خواستم دوباره طوفان سرکشی راه بندازم و با قیل و قال  از زمین و زمان شکایت کنم یاد این روزایی که گذروندم بیافتم.
الان حس میکنم یکی منو با یه تیپا از یه دنیای دیگه پرت کرد تو یه جهان دیگه..
تواین روزا فقط و فقط دارم فکر میکنم به تمام چیزهایی که دور و اطرافم داشتم و چشمم اونا رو نمی دید!
شاید اولین چیزی که الان دارم می بینمش وجود خودم باشه 
دلم میخواد از تمام چیزایی که منو وصل می کنه به اون دنیای تاریک جدا بشم
باید تمام گرد و خاکارو پاک کنم و دوباره از نو بسازم
البته شاید بهتره همینی که هستمو ترمیمش کنم مگه آدم چقدر فرصت داره که هی از نو شروع کنه
دلم میخواد ساعت ها بشینم و فکر کنم
قدم بزنم
و با یه لیوان چایی برم تو طبیعت و فقط به روشنایی و نور فکر کنم
به بارقه های امیدی که کم کم خودشونو تو دل سیاهی نشون میدن
به خورشید من که تازه پیداش کردم و الان بهش اعتقاد کامل دارم : )
حالا که اوضاع یکم آروم شده فقط این آهنگ از تیلور دوست داشتنی برام آرامش آوره


 

мαѕoυмeн
۰۴ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۴۷

به وقت چهارم مرداد

سلام به همگی 

بالاخره اون روز پر برکت رسید .میگن همچین روزی البته پنج شنبه بوده و دم ظهر چشم به جهان گشودم .

تا حالا سعی کردید هم زاد های خودتونو بشناسید و بفهمید چقدر وجه اشتراک دارید؟

یونگ 

سیروان خسروی

محمود فکری

من و این سه بزرگوار در یه روز متولد شدیم :)

جناب یونگ رو که میشناسید؟؟؟ روانشناس و فیلسوف فقید ؟همون آدمی که بعد درون گرایی و برون گرایی شخصیت رو معرفی کرد و کار رو برای خیلی از ماها برای شناختن شخصیت خودمون راحت کرد 

که عکسشو بزرگ گذاشتم بالا . شیطنت نگاهش فقط 😅

یکی از الهامات بنده برای روانشناسی خوندن بخاطر این بود که تو یه روز به دنیا اومدیم و مرحوم به خوابم اومد و تاکید داشت که بیام این رشته

هر چند مثل خودش نظریه علمی مو هنوز ندادم بیرون و روانشناس قابلی نشدم ولی تا همینجا هم باید ازم راضی باشی جناب یونگ دلخور نشوو🙇

خوب اگر همچنان به این الهامات اعتقاد دارید باید بگمم که یکی مثل جناب سیروان همزاد بنده هستند.با ایشون و موسیقی زیباشون هم آشناییت دارید که ؟موسیقی های بکر و خوش استیل ایشون بر میگرده به منبع مشترک خلاقیت هامون 

اینم ریز بگم الهاماتی از جناب محمود فکری به من رسید که طرفدار استقلال شمم و شدم.

خلاصهه

جدای از شوخی 

روز تولد آدما باید روزی باشه که تصمیم بگیرن یه آدم جدید باشن .آدمی که اخلاقا و کارای بدشو پذیرفته و کنار میذاره و اخلاقای خوبشو ادامه میده.

آرزوی من در چهارم مرداد سال هزار و سیصد و نود و نه اینه که سال آینده این آدمی که هستم نباشم

فووووت ....

پ.ن : "هر کس از خدا بدى بگوید، در اصل بدىِ خودش را گفته. چه بداند چه نداند، همین است که هست."

ادامه جملات خفن ازون کاناله :))

پ.ن : ببخشید که ذوق نوشتنم کمی کدر شده ولی مرا تحمل کنید که این چنین نمی ماند

 

мαѕoυмeн
۰۱ مرداد ۹۹ ، ۱۵:۴۴

بدون شرح

"گذشت زمان به من آموخته که با دیگران نباید چندان درباره حالت هاى وجد صحبت کرد.

نمى دانم چرا آدمیزاد تمایل دارد وقتى چیزى را درک نمى کند بدى اش را بگوید."

# ناشناس

پ.ن : امروز یک کانالی رو پیدا کردم که قبلا توش عضو بودم . خیلی عجیب غریبه مطالبش . یک سری جمله یک خطی فلسفی بدون منبع میذاره . نمیدونم چرا خوشم اومد از مطالبش حالا اگر دیدین جملات ناب و سنگین گذاشتم بدونید از اون کانال عجیب غریبه س.

پ.ن : دوس ندارم از اتفاقات ناخوشایند زندگیم بگم ولی همین بس که ضد حال ترین ایمیل زندگیم رو دیروز بهم زدند و نتیجه چندین ماه تلاشم زیر سوال رفت . باید دوباره شروع کرد اما کی دوباره حس شروع بگیرم خدا داند.

پ.ن: من این دختر بچه رو خیلی دوس دارم . حس خوبی بهم میده . انگار بچگی های خودمونه. فکر کنم قبلا هم پستش کرده بودم ولی اشکال نداره شاید بعدا هم دوباره بذارمش خخ

мαѕoυмeн
۲۲ بهمن ۹۸ ، ۱۷:۲۳

مخلوطِ دِل و ...

 

 

 

حقیقتا مجال سخن نیست ... و دل گرفته ست 

.

 

او صبر خواهد از من ...بختی که من ندارم!
من وصل خواهم از وی، ...قصدی که او ندارد!

.

مقصود اگر از دیدن دنیا فقط این بود
دیدیم ،ولی دیدن دنیا به چه قیمت؟ 

.

گیرم که هزاران غزل از هجر نوشتیم
جرات که نداریم به دلدار بگوییم ...! :(

 

мαѕoυмeн
۱۴ دی ۹۸ ، ۲۲:۵۹

فرمانده ...

 

 

▪️رَفتِه سَردار نَفَس تازه کُنَد برگردد؛


 چون ظھور گل نرگس، بِخُدا نَزدیک است

 

 

چقدر شوکه کننده بود ...

چقدر داغ عظیمی نشست به دلم ... 

حس میکنم تیکه ای از روحم جداشده یا شایدم دوباره زنده شده 

چقدر حس میکنم به تلنگری مثل شهادت سردار نیاز داشتم...

چقدر حال و هوای دختر ایشون رو درک میکنم فقط فرقمون اینه من برای اینکه بابام اعزام سوریه نشه حاضر بودم هر کاری کنم ولی بابای اون ...

چقدر حس یتیم شدن گرفتم این روزا 

چقدر ...

 

мαѕoυмeн
۲۲ آذر ۹۸ ، ۰۰:۰۵

شباهت را احساس کنید!

 

 

میدونم خیلی حرفه ای کشیدم لازم به تشویق شما نیست😀

 

ولی اون موقعی که داشتم میکشیدمش بی هدف مداد دستم بود و ذهنم پر از فکر و فکر و فکر بود ...یهو به خودم اومدم با این منظره مواجه شدم:/

 

منی که تو طراحی مهارت داشتم ولی اینجوری کشیدمش !

 

ببینید قدرت ذهن چه میکنه ' افکار منفی چقدر میتونن کنترل اعمال مارو در دست بگیرند:/

 این نقاشی داره با آدم حرف میزنه 

 

خیلی از افکار ذهن ما شبیه این نقاشی منه 

 

افکاری که هیچ رنگ و بویی از تصویر واقعی زندگی ندارند! اونا فقط یه توهم مضر هستند .

 

البته میشه پاکشون کرد و ویرایششون کرد تا شبیه به واقعیت بشن .

مهم اینه پاک کن ت رو دستت بگیری

 

و سعی کنی ذهنتو تراش بدی

 

و از هر چی آت و آشغاله رهاش کنی تا بتونی قشنگ ترین تصویر زندگی تو بکشی :)))

 

پ.ن: اصن معلوم نشد که خواستم یه چیز بگم ک برم 😀

 

# معصومه نوشت 

мαѕoυмeн